ده مرد و یک زن به طنابی آویزان بودند.طناب تحمل وزن یازده نفر را نداشت.
بنابراین یک نفر باید طناب را رها میکرد وگرنه همه سقوط میکردند.
زن گفت من در تمام عمر همیشه عادت داشتم که داوطلبانه خودم
را وقف همسر و فرزندانم کنم و در مقابل چیزی مطالبه نکنم.
پس من طناب را رها خواهم کرد چون به فداکاری عادت دارم.
در این لحظه مردان سخت به هیجان آمدند و شروع به کف زدن کردند.
خخخخخخخ:)))))
نظر بدین.....:)))))
نظرات شما عزیزان:
(دین بود دیگه؟؟؟!!!فک کنم....سم نه اونیکی دین بگه باشه اون گف)
خوب گوشاشون دراز شده بود
اینا چیه میگید؟؟؟من صحنه ای ندیدم توش.حرفای خـلی ناجوری هم نمیزنن به هم.من که ندیدم چی میگین شما؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
قابل توجه دوستان عزیز>>>
زنه درفکر انقراض مردان بوده